معرفی کتاب تنهاترازتنها از زندگی نامه امام مجتبی(ع)
تنهاتر از تنها (کوتاهههايي از زندگاني امام مجتبي(ع)) - تنهاتر از تنها (کوتاهههايي از زندگاني امام مجتبي(ع)) - مهدي قزلي - شرکت سهامي کتابهاي جيبي وابسته به انتشارات اميرکبير، چاپ اول 1389 - شابک: 3- 217-303- 964-978 - قيمت: 1500 تومان در روزگاري که تشخيص سره از ناسره و خوب و بد سخت شده است، آشنايي با تاريخ زندگاني، شخصيت و سيرهي معصومين(ع) که منبع صدور حق و حقيقت بوده و هستند، ضرورتي غيرقابل انکار است. مجموعهي چهارده معصوم سعي دارد با تأمل و دقت در زندگاني حضرات نور و متکي بر فرم کوتاهه نويسي و ساده نويسي در نثر، زمينهي آشنايي سريع و صريح با ايشان را فراهم کند. قطعاً شناخت دقيق سير و سيرهي معصوميت احتياج به تأمل و مطالعهي بيشتري دارد و اين مجموعه کفاف نگاه پژوهشگرانه را نخواهد داد ولي طعم شيرين زندگي با خدا و براي خداي ايشان را در کام مخاطب باقي خواهد گذاشت. همچنين در مقدمهي کتاب ذکر شده است بدليل انتخاب بعضي از ماجراهاي زندگاني معصومين، بسامد بالاي استفاده از نام ايشان و انتخاب زبان ساده و نسبتاً داستاني، گاهي نام و افعال حضرات با خطاب مفرد و بدون تشريفات کلامي مرسوم استفاده شده است که اين اتفاق هيچ نسبتي با بي احترامي نسبت به ايشان ندارد. کتاب تنهاتر از تنها چهارمين اثر از سري مجموعه کتابهاي چهارده معصوم، دربارهي زندگاني امام حسن مجتبي(ع) به قلم مهدي قزلي ميباشد. نويسنده در مقدمه چنين بيان ميکند که؛ وقتي چراغ خانهي فاطمه و علي به نور حسن روشن شد، شايد خوشحالترين مرد روي زمين پيامبر بود. دوست و دشمن در تاريخ به علاقهي بي حد پيامبر به حسن و برادرش اذعان داشته و دارند. اين بود تا روزي که اميرالمومنين از دنيا رفت و مردم با نوهي پيامبر و وصي اميرالمومنين به عنوان خليفه بيعت کردند. خبر شهادت حضرت علي، معاويه را خوشحال کرد ولي خبر خلافت امام حسن سخت او را به فکر فرو برد. چون هيچ بهانهاي براي مخالفت با حسن(ع) نداشت . . . مؤلف سعي کرده زندگاني امام حسن را در جملههايي کوتاه و دلنشين و با کلامي ساده و روان و در بخشهايي کوتاه و بدون حاشيه بيان کند تا جذابيتش براي خواننده بيشتر باشد، بطور مثال دربارهي ولادت امام حسن چنين نقل کرده است: بچهي اولشان بدنيا آمد. فاطمه به علي گفت: اسمش را چه ميگذاري؟ علي گفت: بگذار ببينيم پيامبر چه ميگويد. بچه را که در پارچهي زردي پيچيده بودند، بردند پيش پيامبر. پيامبر گفت: مگر نگفته بودم او را در پارچه زرد نپيچيد. آن پارچه را کنار گذاشت و پارچهاي سفيد دورش پيچيد. گفتند: آوردهايم برايش اسم انتخاب کنيد. پيامبر گفت: بگذاريد ببينم خدا چه ميگويد. جبرئيل نازل شد و گفت: علي براي تو مثل هارون است براي موسي. اسم پسر علي را همان اسم پسر هارون بگذار؛ «بشر». پيامبر گفت: ولي زبان ما عربي است. گفت: اسمش را بگذار حسن؛ يعني زيبا، خوب. پيامبر در گوش راست حسن اذان گفت و در گوش چپش اقامه. گوسفندي برايش عقيقه کرد و گفت موي سرش را در روز هفتم بتراشند و هم وزن آن نقره صدقه بدهند. يک روز سجدهي پيامبر در نماز جماعت طولاني شد. بعد از نماز مردم سراغش رفتند و پرسيدند: سجده نماز امروز طولانيتر از نمازهاي ديگر شد. دستوري از خدا داشتيد يا وحياي نازل شد؟ پيامبر گفت: نه پسرم حسن پشتم سوار شده بود، نخواستم عجله کنم تا هر کاري ميخواهد انجام بدهد. هروقت حسن ميخواست سوار اسب شود، عبدالله پسر عباس که سن و سالي داشت و مردي دانشمند بود، ميدويد و کمک ميکرد و لباسش را روي اسب مرتب ميکرد. يک نفر به او گفت: تو از حسن بزرگتري، چرا خودت را با اين کارها کوچک ميکني. ابن عباس عصباني شد و گفت: اي احمق! تو اين جوان را ميشناسي؟ حسن پسر رسول خداست فکر ميکني اين نعمت خدا نيست که من رکابش را بگيرم و براي سوار شدن و لباسش را مرتب کنم؟ وقتي در جنگ صفين دستور حملهي عمومي داده شد. اميرالمومنين ديد حسن هم آماده شد و راه افتاد. گفت: جلوي اين پسر را بگيريد. من بايد مواظب حسن و برادرش حسين باشم که مبادا نسل رسول خدا قطع شود. وقتي امام حسن صلح با معاويه را پذيرفت، امام حسين از ايشان پرسيد: چه چيز باعث شد حکومت را واگذار کني؟ امام حسن نگاهي به برادرش کرد و جوابي داد که او بهتر از هرکس ديگري معني آن را ميفهميد: همان چيزي که قبل از من پدرت را وادار کرد حکومت را واگذار کند. يکي از دوستداران حسن رفت پيشش و گفت: اي پسر رسول خدا تحقيرمان کردي! ما شيعيان را بردهي ديگران کردي. امام گفت: چرا؟ آن مرد جواب داد: چون حکومت را به طاغوت دادي. امام گفت: به خدا صلح نکردم مگر اينکه اطرافم ياوري نديدم. اگر ياوري داشتم، شب و روز ميجنگيدم تا خدا بين ما داروي کند. من مردم کوفه را شناختهام و آزمايششان کردهام . . . اينها پايبند قول و قرارشان نيستند. ميروند و ميآيند و حرفهايي از وفاداري ميزنند، دلشان با ماست ولي شمشيرشان با دشمن. وقتي امام تصميم به ترک کوفه کرد هنوز خيلي دور نشده بود که پيکي از جانب معاويه آمد و گفت: خوارج عليه معاويه قيام کرد و معاويه از امام خواسته تا به کوفه برگردد و با آنها بجنگد. معاويه ميخواست با اين مأموريت چهره حکومت خودش را مقبول کند و از طرفي بدون زحمت از دست خوارج راحت شود. امام که معاويه را خوب ميشناخت جوابي برايش فرستاد تا ديگر از اين پيشنهادها ندهد: به خدا من به خاطر حفظ خون مسلمانها دست از جنگ با تو کشيدم. فکر نميکنم درست باشد به خاطر تو با گروه ديگري بجنگم که به خدا اگر قرار به جنگيدن باشد، تو از همه واجبتري! وقتي امام وضو ميگرفت، رنگش زرد ميشد و بدنش ميلرزيد. وقتي علتش را ميپرسيدند، جواب ميداد: هيچ ميدانيد جلوي چه کسي ميخواهم بايستم. وقتي هم به در مسجد ميرسيد ميگفت: خدايا مهمانت جلوي در خانهي توست. پس از زشتيهايي که در وجود من هست به زيباييها و خوبيهايي که داري بگذر اي بزرگوار. امام حسن به برادرش امام حسين وصيت کرد: وقتي از دنيا رفتم بعد از غسل و کفن، تابوتم را به سمت قبر پدربزرگم رسول خدا ببر تا زيارتي کرده باشم و بعد ببر پيش مادربزرگم فاطمه دختر اسد و آنجا دفنم کن. مردم فکر خواهند کرد شما ميخواهيد مرا کنار پيامبر دفن کنيد جلويتان را ميگيرند. شما را به خدا قسم نکند به خاطر من به اندازهي شيشهي حجامتي خون ريخته شد. خبر شهادت امام که پخش شد، شهر مدينه تعطيل شد و مردم شهر و اطراف براي مراسم تشييع آمدند. شهرهاي مکه و مدينه هفت روز عزاي عمومي داشتند و بازارها تعطيل بود. زنهاي بني هاشم هم تا يک ماه عزاداري ميکردند و تا يکسال لباس نو نپوشيدند.